دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی میکنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسبهاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد میکنم. وقتی نفسم میبرد، ناگاه تیغی به پهلویم میزند و دردش را در مغزم حس میکنم
به زخم نگاه نمیکنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حملهور میشوم. به سویش میدوم و چند قدم مانده به او، زمین میخورم. به پهلو، روی زمین افتادهام و زنی زیبا را میبینم که دور میدان ایستاده و مُردنام را تماشا میکند. انگار همسرم است. آفتاب به صورتم میخورد و چشمم را میزند. با گوشه چشم، حریف را میبینم که شمشیرش را بالا میبرد تا سرم را قطع کند.
به چشمهای همسرم نگاه میکنم و به لباس سفیدی که به تن دارد و آستینهای بزرگش در باد تکان میخورد. شمشیر حریف به سرم نرسیده است که یادم میآید برنده نبرد، پس از بریدن سر حریف، خون از گلویش مینوشد و بعد از آن، همسر حریف، از آنِ برنده است. به چشمهای زن جوانی نگاه میکنم که در سایه ایستاده و میگوید: بلند شو!»
بلند نمیشوم. همانطور روی زمین افتادهام و انگار اولین باری است که آفتاب را اینطور حس میکنم. تیغ از گردنم عبور میکند و به زمین میکوبد. آهن جیغ میکشد و گوشهایم را کر میکند. از خواب بیدار میشوم.
در تاریکی نشستهام و قلبم برای غمِ زنی جوان، تند تند میزند؛ بیآن که چهرهاش را به یاد بیاورم.
درباره این سایت