دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی میکنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسبهاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد میکنم. وقتی نفسم میبرد، ناگاه تیغی به پهلویم میزند و دردش را در مغزم حس میکنم
به زخم نگاه نمیکنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حملهور میشوم. به سویش میدوم و چند قدم مانده به او، زمین میخورم. به پهلو، روی زمین افتادهام و زنی زیبا را میبینم که دور میدان ایستاده و مُردنام را تماشا میکند. انگار همسرم است. آفتاب به صورتم میخورد و چشمم را میزند. با گوشه چشم، حریف را میبینم که شمشیرش را بالا میبرد تا سرم را قطع کند.
به چشمهای همسرم نگاه میکنم و به لباس سفیدی که به تن دارد و آستینهای بزرگش در باد تکان میخورد. شمشیر حریف به سرم نرسیده است که یادم میآید برنده نبرد، پس از بریدن سر حریف، خون از گلویش مینوشد و بعد از آن، همسر حریف، از آنِ برنده است. به چشمهای زن جوانی نگاه میکنم که در سایه ایستاده و میگوید: بلند شو!»
بلند نمیشوم. همانطور روی زمین افتادهام و انگار اولین باری است که آفتاب را اینطور حس میکنم. تیغ از گردنم عبور میکند و به زمین میکوبد. آهن جیغ میکشد و گوشهایم را کر میکند. از خواب بیدار میشوم.
در تاریکی نشستهام و قلبم برای غمِ زنی جوان، تند تند میزند؛ بیآن که چهرهاش را به یاد بیاورم.
یک شب از خانه بیرون میروم و راه میافتم به سمت جنگل تاریک. ترسهایم را با طناب به درختی تنومد میبندم. گلویشان را با چاقو میبُرم و پشت به آنها، آرام به طرف خانه برمیگردم. در خانه، جعبه سیاه را از توی کمد در میآورم. گرد و خاک رویش را میگیرم. درش را باز میکنم و تمام افسردگیها را میریزم تویش. درش را میبندم و در صحرای پشت خانه، آتشی روشن میکنم و جعبه را می اندازم توی آتش تا بسوزد.
انگشتم را در خاکستر جعبه فرو میکنم و میکشم روی گونههایم. با آهنگِ اصواتی بیمعنا، به دور از شادی، دور آتش میرقصم. مثل سرخپوستهایی که صورتشان را نقاشی کردهاند و قرار است صبح روز بعد به جنگ سفیدهای یونیفرمپوش بروند. مثل سرخپوستهایی میرقصم که ترسی از مردن ندارند و فقط سعی میکنند محکم برقصند و آداب قبل از مرگ را دقیق اجرا کنند. جوری میرقصم که کسی فکر نکند از مرگ میترسم یا قرار است صبح فردا، موقع تیر خوردن ناله و گریه کنم.
همانجا کنار آتشِ بیجان مینشینم و به هیچ چیز فکر نمیکنم. منتظر میمانم سپیده بزند و اولین سفیدپوست روی تپهی مقابل ظاهر شود.
.
الصاقیه: کاش میشد تمام سی و چند آهنگی را که موقع نوشتن این چندخط گوش کردم، اینجا بچسبانم. یا یک کپسول از باد خنکی که ساعت 3:06 صبح از پنجره به داخل میوزد. اما هیچکدام ممکن نیست.
عجالتا، دو قطعه از موسیقی متن فیلم OLD BOY
نشستهام توی خانه یکی از پیرزنهای فامیل و چای میخورم. طعم عجیبی در چاییاش میزند توی ذوق. چیزی بین بیطعمی و تلخی. سخت میشود فهمید که مشکل از چایی است یا از پیرزن؛ یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چایهای بلااستفاده خانه پیرزن است. کسی چه میداند. در خانه پیرزنهای تنها، کلی چیز وجود دارد که سالهاست هیچ بشری جز خودشان به آنها نزدیک نشده. مثل شکلاتهایی که ده دوازده سال از تولیدشان میگذرد و کسی نبوده که آنها را بخورد و ناگزیر، ماندهاند توی کابینتی دور از دسترس یا توی قندانی که هرچند ماهی یکبار، گرد و خاک رویش گرفته میشود. یک بار در خانه مادربزرگ خودم صلیبی پیدا کردیم که نمیدانستیم از کجاست و برای کیست. نه یک صلیب معمولی. صلیبی به درازای انگشت میانی دست که از وسطش یک تیغ تیز در میآمد. (چیزی که اصلا به ظاهر رنجور و درماندهی مسیحِ روی صلیب نمیآمد!) همین الان، در انباری خانهی یکی از پیرزنهای فامیل، یک شمشیر دو متری با دستهی سبز جاساز شده که در کودکی، چندبار اتفاقی دیدمش. آن شمشیر را هم هنوز نمیدانیم چطور سر از خانه پیرزن درآورده.
ادامه مطلبمیگویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد.
ایستادهام در ارتفاع و زل زدهام به پایین. دستانم را دور بدنم حلقه میکنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان میرسند. یخ کردهام. آنقدر خودم را فشار میدهم که دردم میآید. قلبم را در آعوش میگیرم و به ترسهایم لعنت میفرستم و میپرم پایین. میخواهم دستهایم را باز کنم، ولی دیر شده. میافتم توی آب سرد. سینهاش را میشکافم و فرو میروم به عمیق ترین نقطهاش. چشم هایم را باز میکنم. برای لحظه ای ساکن میشوم. خودم را رها میکنم. قلبم را میبینم که پشت به من، رو به جلو دارد میرود و بلند بلند میگوید: لعنت به ترسهایت جنازه!»
***
آنقدر توی این فاصلههای زمانی، کلمات در ذهنم میگردند که زخمیام میکنند. وقتی توی مترو سعی میکنم فلان نمودار را بفهمم و چشمم به خطوط موازی کف واگن میافتد، وقتی غذای ماندۀ دو سه شب پیش را ایستاده، رو به سینک ظرفشویی میخورم، وقتی میخواهم عجله کنم و آبِ جوش روی دستم میریزد و فحش میدهم. وقتی سعی میکنم دوست دبیرستانیام را قانع کنم که کارهایم زیاد است و نمیتوانم با او به گیمنت بروم و خودم شبی پنج شش ساعت بیشتر نمیخوابم و میبینم او تایپ میکند چقد لاشّی شدی!» و سعی میکنم عصبانی نشوم. وقتی توی حمام به چیزی فکر میکنم و بی دلیل آزردهام میکند و نمیتوانم به کسی بگویم یا حتی گوشهای بنویسمش.
کلمههای توی سر، مثل زهرِ عقرب و مار است. باید بمَکی و تفشان کنی بیرون. وگرنه پخش میشوند توی بدن و مسمومات میکنند. سنگینات میکنند. کرخت میشوی. بعدش کافی است یک نفر توی شلوغی، از کنارت رد شود و تنهاش به تنه ات بخورد یا دوستت سقلمهای به پهلویَت بزند. آن وقت درد تمام بدنت را میگیرد و مچاله میشوی توی خودت که روزی هزار کلمه حرف میزنی و اخرش فکر میکنی از هزار کلمه، یک کدامشان هم حرف خودت نبوده و هنوز چندهزار کلمۀ معنی دار و بی معنی توی سرت مانده که معلوم نیست از کجا سردرآورده اند و دائم عذابت میدهند.
.
الصاقیه: دوچرخه را درست کردهام. دوباره توی خیابان رکاب میزنم و فکر میکنم هنوز زندهام.
در حال شنیدن این بودم
#خالد
درباره این سایت